زهرازهرا، تا این لحظه: 18 سال و 11 ماه و 20 روز سن داره

پرسمان كودك

مدرسه دوران انقلاب

1394/3/16 9:47
نویسنده : مشاورروحانی
3,600 بازدید
اشتراک گذاری

داستان درود برخمینی (عمو روحانی)

این داستان :درود برخمینی

 

درودبرخمینی (عموروحانی)

همه بچه ها  در صف های مرتب پشت سر هم توی حیاط ایستاده بودند.

ناظم پشت بلندگو ایستاده بود و حرف می زد.

بچه ها امروز آقای فرماندار به مدرسه  ما تشریف اورده اند.

از این حرف خنده ام گرفت،اما لبخندم را نشان ندادم اگرناظم می دید حتما تنبیهم میکرد که چرابه او خندیده ام.

آخر فرماندار را چه به مدرسه ما؟

فریادهایی ازبیرون مدرسه به گوش میرسید که لحظه به لحظه نزدیک تر می شد.

صداهاکه نزدیک تر شد باعث میشدصدای آقای ناظم شنیده نشود.

مرگ بر شاه

صدای تظاهر کنندگان بود که فریاد میزدند

حالا صداها واضحتر شده بود ،شعار راهم عوض کرده بودند.درود برخمینی

فرماندار که کنار ناظم ایستاده بود دستپاچه شده بود و نمیدانست چه کار کند.

ناظم با صدای لرزان ازپشت بلندگو فریاد میزد:

جاوید شاه جاوید شاه

بچه ها هم پشت سرش داد زدند :جاویدشاه

اما صدای بچه ها لابه لای صدای جمعیتی که از بیرون شعار می دادند :درود بر خمینی گم شد.

فرماندارو همراهانش با عجله از مدرسه بیرون رفتند.

ناظم همچنان روی سکو ایستاده بود و دستهایش را در هوا تکان می داد  از بچه ها میخواست که در شعار دادن او راهمراهی کنند.

همهمه عجیبی بین بچه ها افتاده بود بعضی ها شعار میدادند  و بعضی ها هم با هم حرف می زدند.

صدای تیر اندازی از بیرون به گوش می رسید.

شعارها بلندترو محکم ترشده بود:خمینی عزیزم          بگو تا خون بریزم

تمام هوش و حواسم به بیرون بود.

میخواستم بدانم بیرون چه خبر است؟

دوست داشتم من هم میتوانستم میان جمعیت باشم و شعار بدهم.

صدای ناظم گرفته بود از بس داد زده بود:جاوید شاه

ناگهان به سرم زد که ازمدرسه خارج شوم.

کیفم را برداشتم و آرام آرام خودم را به ته صف رساندم.در مدرسه باز بودو کسی هم حواسش به در نبود.

دنبال فرصتی بودم که ناظم هم رویش را به طرف دفتربر گرداند.من هم با عجله از مدرسه فرار کردم،

چند نفر از بچه های مدرسه هم با من آمدند.

مدرسه ما درمیدان اصلی شهر بود و ماهمیشه درجریان همه اتفاقات شهر بودیم،

دو کامیون نظامی گوشه ای ایستاده بودند و اطرافشان سربازهایی با اسلحه های مسلح.

مردم به سربازها می گفتند برادر ارتشی، چرا برادر کشی؟!

سربازها شلیک هوایی می زدند،کسی از بالای جیپ ارتشی با بلندگو می گفت:«مردم متفرق شوید»

مردم همان طور که شعار می دادند متفرق شدند،من هم از میان جمعیت به سوی خانه  به راه افتادم،

وقتی به خانه رسیدم بابای مدرسه را دیدم که از حیاط مابیرون آمد،خیلی ترسیدم بابای مدرسه که من را دید گفت:ناظم گفته دیگه حق ندارید به مدرسه بیایید و از خانه ما دور شد.

نمیدانم چرا از حرفش خوشحال شدم ،از فریادهای جاوید شاه و صدای خش دار ناظم خسته شده بودم،دلم می خواست مثل همه من هم فریاد بزنم:درود بر خمینی

اتفاقا از فردا مدرسه ها تعطیل شد ،تا یک وماه نیم بعد که انقلاب پیروز شد.

حالا توی مدرسه هم می گفتیم:درود بر خمینی

 

پسندها (2)

نظرات (1)

h
17 خرداد 94 5:16
سلام وبلاگتون عالیه خیلی خیلی ممنون خسته نباشید موفق باشید