زهرازهرا، تا این لحظه: 18 سال و 11 ماه و 30 روز سن داره

پرسمان كودك

قصه و قصه درمانی کودک

1396/11/6 19:20
نویسنده : مشاورروحانی
1,559 بازدید
اشتراک گذاری

درمان دروغ گویی کودک،کمک به دیگران ،ترس کودک با قصه

 

این 13 قصه را برای کودک تان تعریف کنید و درباره آن با او به گفت و گو بنشینید

مجله خبری لحظه نما:همین که 13 روز را قرار است کنارش باشید ، انجام خیلی از ایده هایی را که فرصتی برای انجامش نداشتید ، برایتان میسر می کند. دید و بازدیدها و معاشرت های گوناگون عید احتمالا نکاتی را درباره رفتار کودک تان به شما نشان می دهد که می توانید با توجه به تعطیلات و فرصتی که دارید درباره آنها تصمیم بگیرید و با برنامه ریزی و به بهترین شکل ، آموزش لازم را درباره مهارت های زندگی برای کودک تان فراهم کنید و چه ابزاری بهتر از قصه برای آموزش. نگران نباشید ما کار را برای تان راحت کردیم و 13 قصه برای 13 روز عید که در هر کدام شما نکته ای آموزنده را به کودک یاد می هید در این شماره برای تان آورده ایم. فقط یادتان باشد بعد از قصه گویی با او درباره آنچه برایش خوانده اید صحبت کنید و سوال هایی از فرزندتان بپرسید. ما به شما می گوییم بهتر است چطور از کودک درباره این قصه ها سوال کنید و روی چه نقطه های از ذهنش دست بگذارید.

1- چطور به دیگران کمک کند

مجله خبری لحظه نما:برای کودکان یکی یکدانه امروزی ، گذشتن از خواسته های خود به خاطر دیگران آسان نیست. تک فرزندهایی که زیاد در چنین موقعیت هایی قرار نمی گیرند ، شاید دیرتر از بچه های دیگر با مفهوم کمک به دیگران و کار خیر کردن آشنا شوند اما با کمک این داستان ، می توانید ذهن فرزندتان را درگیر این موضوع کنید.

این داستان برداشت آزادی از کتاب « فرانکلین و هدیه سال نو » نوشته پالت بورژواست.

خرگوش کوچولو از سال نو خیلی خوشش می آید. او از هدیه دادن و هدیه گرفتن هم خوشش می آید. شاگردان کلاس آقای جغد در آخرین ماه هر سال برای بچه های بی سرپرست هدیه هایی تهیه می کنند. این اسباب بازی ها می توانند نو باشند یا این که از وسایل خودشان باشد که چون خوب با آن بازی کرده اند ، سالم مانده اند. وقتی که آقای جغد جعبه هدیه ها را روی میز گذاشت ، بچه ها هیجان زده شدند. فقط سه روز برای آوردن هدیه ها وقت داشتند. آن روز عصر خرگوش کوچولو جعبه اسباب بازی هایش را بیرون آورد و ماشین قرمزش را برداشت و گفت : « وای ماشینم. » یادش آمد که چطوری دور خودش می چرخید و بوق می زد. بعد فیل پنبه ای اش را برداشت و سفت بغل کرد و با خوشحالی گفت : چقدر دنبالت گشتم. کجا بودی ؟ تیله های سبز رنگش را هم که چند هفته پیش گم کرده بود پیدا کرد. فریاد زد : « چه خوب من از این تیله ها خیلی خوشم میاد. » خرگوش کوچولو بقیه اسباب بازی ها را هم بیرون آورد. دلش می خواست به جز یک کامیون که یکی از چرخ هایش را گم کرده بود ، بقیه اسباب بازی ها را نگه دارد. خرگوش از پدرش خواست در درست کردن کامیون به او کمک کند. پدر گفت : « ما سعی خودمان را می کنیم ولی این ماشین دیگر مثل اولش نخواهد بود. »

خرگوش گفت : « این تنها چیزی است که می توانم هدیه بدهم. بقیه اسباب بازی ها را خیلی دوست دارم و نمی توانم از خودم جدا کنم. » پدر گفت : « دوست دارم درباره این موضوع بیشتر فکر کنی. در روزهای عید ما باید از خود ، گذشت بیشتری نشان دهیم. » در مدرسه خرگوش از دوست هایش پرسید که چه چیزی آورده اند. سگ آبی کتاب بزرگ پرسش و پاسخ خودش را آورده بود و با افتخار گفت : « من تمام آن را حفظ هستم. » خرس گفت : « من هم یک سرگرمی آورده ام ، فقط یک بار آن را ذدرست کرده ام. » خرگوش اخم کرد و گفت : « فکر کنم منم یک کامیون بیاورم. » دو روز وقت داشت تا در این باره تصمیم بگیرد ولی خرگوش آن قدر کار داشت که نمی توانست به این موضوع فکر کند. هم در گروه سرود تمرین می کرد و هم باید یک داستان درباره تعطیلات می نوشت. به خودش قول داد بعد از مدرسه یک چیزی انتخاب کند. وقتی به خانه رسید ، عمه به دید او آمده بود و کادویی برای او آورده بود. عمه سال گذشته هم به او عروسک خیمه شب بازی هدیه داده بود. خرگوش آن قدر ذوق کرد که فکر کردن به هدیه را فراموش کرد.

روز بعد وقتی به مدرسه رفت جعبه هدیه ها پر شده بود. آقای جغد گفت : « بچه ها شما مثل هر سال نشان دادید که بسیار بخشنده هستید. » می دانید که شاید هدیه شما تنها هدیه ای باشد که آن بچه ها در این روزهای تعطیل می گیرند ؟ » خرگوش به فکر فرو رفت. او هرگز به این موضوع فکر نکرده بود. فردا باید هدیه حسابی بیاورد. به خانه که رسید دوباره سر جعبه اسباب بازی ها رفت. شاید یکی از این فیل خوشش بیاید ولی زیاد با آن بازی کرده ام و رنگش رفته است. او مطمئن نبود که ماشین قرمزش هم تند راه برود. خرگوش ناراحت شد. اول آن قدر این اسباب بازی ها به نظرش خوب بودند که دلش هم نمی آمد به کسی بدهد و الان آن قدر کهنه که رویش نمی شد به کسی بدهد. همان طور که با عروسک های خیمه شب بازی اش بازی می کرد فکر کرد که عمه چطور هدیه ای را انتخاب می کند. زیر لب گفت : « بهترین هدیه آن است که دوست داری خودت هم آن را داشته باشی. » به مجموعه تیله هایش نگاه کرد. از آن ها خیلی خوشش می آمد پس بچه دیگری هم از بازی کردن با آن ها لذت خواهد برد.

خرگوش تیله ها را تمیز کرد و در یک کیسه ریخت و روی یک کاغذ کوچک نوشت : « این تیله ها شانس می آورد. عید مبارک » صبح روز بعد خرگوش هدیه اش را روی دیگر هدیه ها گذاشت. بعد از آن با دوست هایش جعبه اسباب بازی ها را به محل شهرداری بردند تا از آن جا به محل بچه های فقیر برود. خرگوش می دانست دلش برای تیله هایش تنگ می شود ولی به جای اینکه ناراحت باشد ، خوشحال بود.

از کودک بپرسید :

- اگر یک روز کودکی که هیچ وقت اسباب بازی نداشته به اتاق تو بیاید و از تو بخواهد یکی از وسایلت را به او هدیه دهی چه می کنی ؟

- با بخشیدن وسایلت فکر می کنی چه حسی داشته باشی ؟

- فکر کردن به بچه ای که با اسباب بازی ات بازی می کند ، خوشحالت نمی کند ؟

به کودک بگویید :

همه بچه ها این شانس را ندارند که پدر و مادرشان هر چیزی که دوست دارند برای شان فراهم کنند و گاهی حتی لباس و خوراکی مناسب هم ندارند و ممکن است بیمار شوند. تو با هدیه دادن بعضی از وسایلت می توانی آن ها را هم در سال نو خوشحال کنی.

2- چطور اشتباهاتش را قبول کند

گاهی اوقات بچه ها بازی گوشی هایی می کنند که به خاطر ترس از سرزنش شدن آن را گردن دیگری می اندازند. این داستان کمک می کند بچه ها درباره اشتباه های شان واقع بینانه تر برخورد کنند و بدانند در این مواقع چه کار باید انجام دهند.

اصل این داستان از کتاب « تقصیر من بود ! » از سری کتاب های سفید است که با کمی تغییرات نوشته شده.

موشی می دانست که نباید در خانه توپ بازی کند اما او و برادر کوچکش موش موشی می خواستند بدانند آیا توپ پلاستیکی نوی آن ها می تواند آن قدر از زمین بالا بپرد که به سقف برسد یا نه. موشی به موش موشی گفت : « باید حتما آن را امتحان کنیم ! البته فقط یک بار. سه ، دو ، یک ، جانمی ... ! » توپ کوچولو هوا رفت و به سقف هم رسید ! اما وقتی به زمین خورد دوباره هوا رفت و این بار درست به طرف گلدان نازنین مامان موشی رفت ؛ همان گلدان زردی که خال های قرمز داشت. جرینگ ! رنگ از روی موشی پرید و فریاد زد : « وای ، نه ! » موشی به موش موشی گفت : « زود باش ! باید قبل از برگشتن مامان شیشه خرده ها را جمع کنیم. » اما موش موشی نمی توانست از جایش تکان بخورد. توی حوضچه بزرگی از آب گیر افتاده بود. موشی دست دراز کرد و موش موشی را از آب بیرون کشید. زیر لب غر می زد : « من هم عجب شانسی دارم ! چرا همه بلاها سر من می آید ؟ » موشی حوله آورد و موش موشی را خوب خشک کرد. بعد گل ها را توی پارچ گذاشت و شروع کرد به جمع کردن شیشه خرده ها. موشی خاک انداز پر از شیشه خرده را زیر تختش مخفی کرد. « گلدان لعنتی ! وقتی مامان بفهمد خیلی عصبانی می شود ! شاید دیگر به ما پنیر خوشمزه ندهد. اگر اجازه ندهد تلویزیون تماشا کنیم چی ؟ یا ... یا ... » اما تنبیهی سخت تر از این هرگز به فکر موشی نمی رسید. با خودش گفت : « اصلا به مامان نمی گوییم ! اما اگر از ما پرسید گلدان کجاست چه بگوییم ؟ » هر دو به فکر فرو رفتند. ناگهان موشی گفت : « فهمیدم ! به مامان می گوییم دزد آمد و گلدان را دزدید ! » اما تا حرف دزد و دزدی به میان آمد موهای تن هر دو از ترس سیخ شد. موشی گفت : « به نظرم این هم راه حل خوبی نیست باید کلک بهتری بزنیم » مامان موشی داشت چیزهایی را که خریده بود جابه جا می کرد که در آشپزخانه باز شد موش موشی یواشکی وارد آشپزخانه شد و با صدای نازکش گفت : « مامان می خواهم خبری بدی بهت بدم اما باید به من قول بدهی که خیلی از دستم عصبانی نشوی. » مامان موشی گفت : تو خیلی کوچک تر از آن هستی که من از دستت عصبانی شوم. » موش موشی ماجرا را تعریف کرد اما پای موشی را وسط نکشید. مامان موشی گفت : « خیلی بد شد. آیا گلدان نازنینم فقط ترک خورده یا کاملا شکسته است ؟ » موش موشی گفت : « می روم آن را بیاورم » و ناپدید شد.

چیزی نگذشت که موشی و موش موشی با تکه های شکسته گلدان برگشتند. موشی که از این کار موش موشی کلی تعجب کرده و ناراحت شده بود به مامان موشی گفت : « موش موشی همه چیز را نگفته ! من آن را توپ به گلدان زدم. آیا از دست من خیلی عصبانی هستی ؟ » مامان موشی جواب داد : « نه فقط ناراحتم چون بهتر بود از اول خودت ماجرا را می گفتی. من آن گلدان را دوست داشتم. » موشی گفت : « شاید بتوانیم با چسب تکه های آن را به هم بچسبانیم. » آن ها تکه های گلدان را به هم چسباندند اما گلدان مثل اولش نشد. موشی با ناامیدی گفت : « دیگر نمی توانیم در آن گل بگذاریم چون آب در آن نمی ماند اما شاید بتوان برای کار دیگری از آن استفاده کرد. » او با کلی شکلات برگشت و گفت : « این می تواند از این به بعد شکلات خوری نازنینت شود ! » مامان موشی هم خندید و گفت : « فکر بسیار خوبی است ! »

از کودک بپرسید :

- فکر می کنی موشی کار درستی کرد که توی خونه توپ بازی کرد ؟

- بهتر بود موشی به جای انداختن اشتباهش به گردن دیگری چه رفتاری را نشان می داد ؟

- به نظرت موشی کار خوبی کرد که اشتباهش رو جبران کرد ؟

به کودک بگویید :

هر اشتباهی که بچه ها انجام می دهند اولین کسانی که باید از آشتباه آن ها مطلع شوند ، پدر و مادر است. آن ها بهتر می توانند بچه ها را راهنمایی کنند و کاری کنند که این اشتباه ها کمتر شود مهم ترین نکته این جاست که ما یک خانواده ایم و اگر کار اشتباهی هم انجام می دهیم باید همگی به هم کمک کنیم تا آن را جبران کنیم.

3- چه طور اسباب بازی هایش را به اشتراک بگذارد

شاید بزرگ ترین مشکل والدین با بچه های شان در روزهای تعطیل مهمان ها و البته اشتراک گذاری اسباب بازی ها بین بچه ها باشد. از این فرصت استفاده کنید و این داستان ا برای کوچولوی تان بخوانید.

کتاب « لاکی نوبتی بازی می کند » از سری کتاب های سفید

یک روز صبح لاکی از خواب بیدار شد و از اتاقش بیرون دوید و از پله ها پایین آمد و به آشپزخانه رفت. مامان و مامان بزرگ داشتند صبحانه می خوردند. مامان لاکی گفت : « چه خبره ؟ خیلی سر حالی. » لاکی پرسید : « یعنی نمی دونین امروز چه روزیه ؟ » بابا چشمکی به مادر زد و گفت : « بذار فکر کنم. یه روز خاص ، روز پدر ؟ ! » مامان پرسید : « روز مادر ؟ ! » لاکی گفت : « نه ، نه ، تولد منه ! یادتون رفته ؟ ! » مامان دستی به سر لاکی کشید و گفت : « چطور ممکنه ما فراموش کنیم ؟ تو لاکی یکی یکدونه مایی امروز عصر می خواهیم برایت جشن بگیریم. » لاکی پرسید : خب من سه تا دوست دارم کدوم رو دعوت کنم ؟ » بابا گفت : « می تونی هر سه تا دوستت رو دعوت کنی. » بابا گفت: « حالا ما باید بریم سر کار ولی اول توی کمد رو نگاه کن. اون جا یه چیز خیلی خوب پیدا می کنی که مال توئه. » لاکی در کمد جعبه بزرگی را دید که کادو شده بود. آن را بیرون آورد و دید که یک چهارچرخه قرمز براق است. لاکی خیلی خوشحال شد و مامان و مامان بزرگ و بابا را بغل کرد ولی دوباره ایستاد و سرش را پایین انداخت. مامان پرسید : « باز چی شده ؟ » لاکی گفت : « دلم می خواهد امروز با چهارچرخه ام بازی کنم اما من سه تا دوست دارم. حالا چه کار کنم ؟ » پدر و مادرش گفتند حتما یه راهی پیدا می کنی و رفتند سر کار. لاکی به مامان بزرگ کمک کرد تا اتاق را تزیین کنند. آن روز عصر خاری ، هاپو و گوگولی آمدند تا همراه لاکی تولدش را جشن بگیرند. هر کدام از آن ها هدیه ای کوچک آورده بود. مامان بزرگ به آن ها کمک کرد تا صندلی بازی کنند یا با چشم بسته همدیگر را پیدا کنند. بعد لاکی کادوهایش را باز کرد و همه نشستند تا کیک بخورند. گوگولی پرسید : « برای تولدت کادو گرفتی ؟ » لاکی گفت : « مامان و بابام یه چهارچرخه قرمز برای خریدن. » گوگولی پرسید : « می شه چهارچرخه ات رو ببینم ؟ » لاکی چهارچرخه را آورد و نشان داد و گفت : « کاشکی هر کدوم مون یکی داشتیم. » گوگولی گفت : « خب ، نوبتی سوار می شیم. » خاری گفت: « مثل بازیای دیگه نوبت می ذاریم. » لاکی گفت : « فکر خوبیه، شما سوار شین من و خاری شما رو هل می دیم. » آن روز بعد از ظهر چهار دوست بقیه وقت شان را نوبتی سوار چهارچرخه شدند و به همه آن ها خیلی خوش گذشت.

آن شب وقتی مامان لاکی او را به تخت برد گفت : « به لاکی خسته من خوش گذشت ؟ » لاکی گفت : « بهترین جشن تولدم بود. بازی کردن با دوستام خیلی خوب بود. » مامان پرسید : « با چهارچرخه چی کار کردید ؟ » لاکی جواب داد : « نوبتی سوار شدیم. » مامان پرسید : « خب ، چه احساسی داشتی ؟ » لاکی گفت : « از این که نوبتی سوار چهارچرخه شدیم خیلی خوشحالم. خیلی خوش گذشت. » بعد لاکی چشم هایش را بست و خوابش برد.

از کودک بپرسید :

- لاکی چرا خوشحال بود که با دوستاش بازی می کرد ؟

- اگر لاکی چهارچرخه اش را به دوستانش نمی داد ، چه اتفاقی می افتاد ؟

- تو اگر جای لاکی بودی چه می کردی ؟

به کودک بگویید :

تو صاحب این اسباب بازی ها هستی و اشتراک گذاشتن آن ها تحت کنترل توست و کار خوبی است که وسایلت را به دیگران بدهی. بگویید بهترین راه لذت بردن از چیزهایی که دور و برمان است این است که آن ها را با دیگران شریک شویم؛ این جوری هم خودمان لذت بیشتری می بریم و هم بقیه را شاد می کنیم.

4- چطور همیشه تمیز باشد

بچه ها روزهای عید آن قدر سرگرم بازی و ورجه و ورجه هستند که اغلب با تمیزی آن ها مشکل پیدا می کنید اما اگر کودک بداند با رعایت نکردن بهداشت ممکن است چه آسیب هایی ببیند. بیشتر از خودش مراقبت می کند.

کتاب « دست هایت را بشوی » از سری کتاب های سفید

« ویژژژژژژژژژ ! » شازده کوچولو دوست داشت کثیف باشد. ملکه گفت : « اول دست هایت را بشوی. بعد برو سراغ خوردن کیک ! » شازده کوچولو پرسید : « چرا ؟ » ملکه جواب داد : « چون توی حیاط بازی می کردی. »

آشپز گفت : « دست هایت را بشوی ! » شازده کوچولو پرسید : « چرا ؟ » « چون با گربه بازی می کردی. یادت باشد که دست هایت را خوب خشک کنی. » پادحاکم گفت : « دست هایت را بشوی ! » شازده کوچولو گفت : « چرا ؟ من تا به حال دو بار آن ها را شسته ام. » پادحاکم گفت : « باز هم باید دست هایت را بشویی زیرا همین الان سر لگن نشسته بودی. » خدمتکار گفت : « دست هایت را بشوی ! » « من دست هایم را بعد از بازی کردن در حیاط شستم. بعد از بازی کردن با گربه شستم. بعد از عطسه کردن شستم .... » شازده کوچولو پرسید : « چرا باید این قدر دست هایم را بشویم ؟ » خدمتکار گفت : « به علت وجود میکروب دیگر چیست ؟ » خدمتکار گفت : « موجود وحشتناکی است که در چیزهای کثیف و روی بدن حیوانات و در عطسه ما زندگی می کند. میکروب ها می توانند وارد غذا شوند و با غذا خودشان را به شکمت برسانند. بعد از آن می توانند تو را بیمار کنند. » شازده کوچولو پرسید : « میکروب چه شکلی است ؟ » خدمتکار جواب داد : « از تمساح هم بد قیافه تر است. » شازده کوچولو گفت : « من که روی دست هایم تمساح ندارم ! » خدمتکار گفت : « میکروب از تمساح خیلی کوچک تر است این قدر کوچک که نمی توان آن را دید. » شازده کوچولو گفت: « پس بهتر است دست هایم را دوباره بشویم. آیا بعد از شستن دست هایم دوباره آن ها را بشویم ؟ » خدمتکار گفت : « سر به سرم نگذار. کیکت را بخور. » این بار شازده کوچولو از خدمتکار پرسید : « خودت دست هایت را شستی ؟ »

از کودک بپرسید :

- اگر دست های مان را نشوییم چه اتفاق می افتد ؟

- شستن دست ها چه فایده ای دارد ؟

- بعد از چه کارهایی بهتر است دست های مان را بشوییم؟

به کودک بگویید :

« شستن دست ها به ما کمک می کند که کمتر بیمار شویم و همین سلامت بودن به ما فرصت بازی و شادی بیشتر را می دهد. اگر حواست به شستن دست هایت باشد و همیشه تمیز باشی پیش من جایزه داری » و در روزهای بعد به ازای هر بار شستن دست هایش قبل از غذا و بعد از رسیدن به خانه ، یک ضربدر روی آینه بزنید و به او بگویید که با رسیدن ضربدرها به عددی که تعیین کرده اید. می تواند به آن جایزه برسد.

5- چطور شلخته نباشد

گاهی اوقات وسایل و اسباب بازی های بچه ها آن قدر زیاد است که آن را همین طور می ریزند و دنبال مرتب کردنش نیستند. با کمک این کتاب بهتر می توانید مفهوم مرتب و منظم بودن را به کودک تان بیاموزید.

این داستان براساس کتاب « فرانکلین نامرتب است » نوشته پالت بورژوا و ترجمه شهره هاشمی به صورت خلاصه آورده شده است :

فرانکلین می تواند عددها را به ترتیب بشمارد. می تواند زیپ و دکمه اش را ببندد. می تواند بند کفشش را ببندد ولی فرانکلین خیلی نامرتب است. هر وقت که چیزی را می خواهد به سختی آن را پیدا می کند ؛ حتی چیزهایی را که خیلی دوست دارد سر جای خودش نمی گذارد. یک روز فرانکلین دنبال شمشیرش می گشت. او شمشیرش را خیلی دوست داشت برای اینکه خودش آن را با مقوا ، چوب و طناب درست کرده بود. او می خواست با دوستانش شوالیه بازی کند. پس همه جا را گشت. کیف تیله هایش را که فکر می کرد گم کرده است ، پیدا کرد. باقیمانده سیبی را که قبلاً خورده بود ، پیدا کرد حتی کلاهش را هم پیدا کرد اما شمشیرش را پیدا نکرد. از مادرش پرسید : « شمشیر من را ندیدید ؟ » مادر اتاق را گشت. سری تکان داد و گفت : « تنها چیزی که می بینم نامرتبی و شلوغی است. لطفاً قبل از بیرون رفتن ، اتاقت را مرتب کن ! » فرانکلین زیر لب گفت : « اتاق من کمی نامرتب است ، چرا مادر آن را این قدر بزرگ می کند ؟ من مشکل بزرگ تری دارم. اگر شمشیرم را پیدا نکنم ، نمی توانم شوالیه بازی کنم. » فرانکلین با عجله کمدش را باز کرد. تعداد زیادی کتاب برداشت و کنار اتاق روی هم گذاشت. تمام بلوک هایش را هم میان اتاق روی هم چید. کلاهش را به گوشه ای پرت کرد و باقیمانده سیب را توی کشوی کمدش گذاشت. بعد گفت : « حالا همه چیز مرتب شد ولی شمشیرم کجاست ؟ » فرانکلین دوان دوان به خانه خرس رفت. دوستانش برای بازی آماده می شدند. خرس با شمشیرش به هوا ضربه می زد و سمور آبی با شیطان های خطرناک خیالی می جنگید. خرس فریاد زد : « زود باش فرانکلین ، بیا بازی کنیم. » فرانکلین آهسته گفت : « نمی توانم . » خرس و سمور آبی از بازی دست کشیدند و پرسیدند : « چرا ؟ » فرانکلین گفت : « نتوانستم شمشیرم را پیدا کنم. » خرس با ناراحتی پرسید : « حالا چطوری شوالیه بازی کنیم ؟ » فرانکلین به اطرافش نگاه کرد ، تکه چوبی پیدا کرد آن را برداشت و گفت : « این هم شمشیر من ، بیایید بازی کنیم. » فرانکلین گفت : « فردا شمشیرم را پیدا می کنم. بعد می توانیم خانم سمور آبی را از دست اژدهای آتش خوار نجات دهیم. من و خرس نقش دو شوالیه شجاع را بازی می کنیم. » سمور آبی دمش را به زمین زد و گفت : « من نمی خواهم نجاتم بدهید. می خواهم شوالیه شجاع باشم. » فرانکلین گفت : « باشه ، تو می توانی شوالیه سمور آبی باشی و همگی حاکم را نجات می دهیم. » خرس گفت : « اما تو باید شمشیرت را پیدا کنی. » فرانکلین گفت : « بله آن را پیدا می کنم. » وقتی فرانکلین به خانه رسید پدرش خیلی ناراحت بود. او سیب را به فرانکلین نشان داد و گفت : « من این را توی کشوی کمد پیدا کردم. کشو که جای آشغال نیست. این کلاه هم کف اتاق افتاده بود. » فرانکلین سیب را از پدرش گرفت و در سطل آشغال انداخت. کلاه را هم سر جای خودش آویزان کرد. بعد زیر لب گفت : « اتاق من کمی نامرتب است. چرا پدر این قدر بزرگش می کند ؟ » خانم غازه آمد تا سرگرمی اش را که به فرانکلین امانت داده بود پس بگیرد. غاز گفت : « لطفاً سرگرمی مرا پس بده. » اتاق فرانکلین خیلی نا مرتب بود و آن را پیدا نکرد. گفت : « شاید توی کمد باشد ؟ » در کمد را که باز کرد تمام وسایل داخل کمد به زمین افتاد و شمشیر شکسته اش را پیدا کرد. پدر و مادر به زیر زمین رفتند و چند جعبه آوردند و روی هر کدام چیزی نوشتند ؛ مثل جعبه اسباب بازی ، جعبه سرگرمی ، جعبه لباس. روی در اتاق هم قلابی زدند که فرانکلین شمشیرش را روی آن آویزان کند. مرتب کردن اتاق وقت زیادی گرفت اما سرگرمی خانم غازه پیدا شد. روز بعد فرانکلیسن لباس شوالیه ها را پوشید. او از این که شمشیر و سپر تازه ای دارد خوش حال بود. مادر فرانکلین روی سپر فرانکلین نوشت : « فرانکلین شوالیه شجاع مرتب. »

از کودک بپرسید :

-فرانکلین چرا وسایلش رو گم می کرد ؟

-گم کردن وسایل چه حسی دارد ؟

-بهتر بود فرانکلین چه می کرد ؟

به کودک بگویید :

تو هر قدر که دلت بخواهد می توانی در اتاقت بازی کنی ولی یادت باشد که بعد از بازی برای این که وسایلت سالم بماند و خودت هم راحت بتوانی دفعه بعد آن ها را پیدا کنی ، باید آن ها را سر جای خودشان بگذاری. به این ترتیب خودت هم راحت تر از فضای اتاقت لذت می بری.

6- چطور بگوید « لطفا ً»

خواسته های بچه ها یکی ، دو تا نیستند. آن ها هر لحظه چیزی از شما می خواهند اما اصلی ترین چیزی که در خواسته های شان باید رعایت کنند ادب است. آن ها بهتر است بدانند که خواسته هایش باید به شکل خواهش باشد.

داستان « از همه بدم می آید » نوشته میچ کلی از سری کتاب های سفید

ملکه زنبور ها غرغر کنان گفت : « من این خمیر دندان را دوست ندارم ! برایم یک چیز خوب بیاورید. خمیر دندانی که مزه توت فرنگی داشته باشد. » اما بانوی خدمت کار حمام گفت : « واه واه واه. ملکه خانم شما نمی توانید این طور با من حرف بزنید. تا نگویید لطفاً خمیر دندان برای تان نمی آورم. » ملکه زنبور ها گفت : « برو دنبال کارت » و با عصبانیت دور شد. ملکه زنبور ها گفت : « من نان برشته با کره و چای می خواهم. مربا و کلوچه هم فراموش نشود. نزدیک بود یادم برود ، یک کیک شکلاتی بزرگ هم می خواهم که رویش گیلاس چیده باشند ! » آشپز غرغر کنان گفت : « فکر نمی کنید زیاد است ؟ » « نه ، اصلاً زیاد نیست ! » ملکه خانم تا نگویید لطفاً ، برای تان صبحانه آماده نمی کنم . » ملکه زنبور ها گفت : « تو دیگه چی می گی ؟ » از شدت عصبانیت صورتش سرخ شده بود. آن قدر ناراحت بود که دوباره می خواست به تخت خواب باز گردد اما به جای این کار به طرف اتاق ناهار خوری دوید و فریاد زد : « یک فنجان چای برایم بریز. » خدمت کار مخصوص با حیرت پرسید : « آیا با من هستید ؟ » سپس ابرو های پر پشت و سیاهش را بالا برد و با اندوه سر تکان داد و گفت : « متاسفم ملکه خانم ... اما تا نگویید لطفاً ، برای تان چای نخواهم ریخت. » ملکه زنبور ها غرید : « این قدر به من گیر ندهید. » ملکه به قدری ناراحت و عصبانی بود که به طرف دروازه قصر دوید. گل های داوودی را لگد کوب و با پاهایش آن ها را پرپر کرد. خیلی دلخور شده بود اما او ملکه زنبور ها بود. باید کاری می کرد که همه آن ها را از بد جنسی خود پشیمان شوند. ملکه زنبور ها فریاد زد : « همه آن ها را بازداشت کنید ! » منشی ملکه واقعاً دست پاچه شده بود. منشی ملکه گفت : « نمی توانم این کار را بکنم ، ملکه خانم. گذشته از این ، ما همه با هم تصمیم گرفته ایم دیگر به شما کمک نکنیم مگر این که بگویید لطفاً ! » ملکه زنبور ها فریاد زنان گفت : « همه شما بد جنس هستید. » ملکه مثل توفان می غرید سپس آهسته و با احتیاط از پله های تاریکی که با شیب تند به طرف زندان می رفت ، پایین رفت ... وارد سیاه چال تاریکی شد. در را قفل کرد و کلید آن را بیرون انداخت. ملکه زنبور ها از شدت خشم ، آرام و قرار نداشت. غمگین بود؛ غم و اندوهش به اندازه ای زیاد بود و به قدری آزارش می داد که هم راه اشک فرو می ریخت. ملکه گریه کنان از خود پرسید : « چرا همه این قدر بد شده اند ؟ هیچ کس مرا دوست ندارد. همه دوستانم را از دست داده و تنها شده ام. از همه بدتر این که خودم در این جا زندانی کرده ام. » صدایی گفت : « نه تو این کار را نکرده ای. » ملکه سرش را بلند کرد : « دلم می خواهد یک نفر با مهربانی مرا بغل کند. لطفاً ! » « هورا ملکه خانم ! می بینی که لطفاً چیزی است شبیه بغل کردن و در آغوش فشردن یا لبخندی که روی لب هایت می نشیند.»

از کودک بپرسید :

- چرا ملکه خواهش نمی کرد ؟

- بهتر بود ملکه چطور خواسته هایش را مطرح کند ؟

- اگر همه به تو دستور دهند چه احساسی پیدا می کنی ؟

به کودک بگویید :

باید بدانی که وقتی کسی کاری برای تو انجام می دهد در اصل دوستت دارد که این کار را می کند و او هیچ وظیفه ای ندارد ؛ بنا بر این وقتی کسی این قدر با محبت با ما رفتار می کند ، اولین کاری که باید بکنیم این است که لطف او را با کلمات مناسب جواب بدهیم ؛ بنا بر این وقتی با محبت حرف نمی زنیم حال خودمان هم چندان خوب نیست. ادب ، دنیا را بهتر و دوست داشتنی تر می کند.

7- چطور تنبلی را از خود دور کند

این روز ها که نهایت فعالیت بچه ها نشستن پشت کامپیوتر و انجام بازی های کامپیوتری است ، تنبلی بچه ها هر روز بیشتر از دیروز می شود. بهتر است درباره عواقب تنبلی برای کودک تان داستانی تعریف کنید.

داستان « کرمولک شکمو » ، نوشته نساء جابر ابن انصاری

یکی بود یکی نبود. کرمولک ، یک کرم کوچولو بود که بر خلاف بقیه دوستانش خیلی کرم تنبلی بود و همیشه یک جایی زیر سایه لم می داد و بازی بچه های دیگر را نگاه می کرد. هر چقدر دوست هایش به او می گفتند که با آن ها بازی کند ف همیشه با خمیازه می گفت : « نه ، من خسته ام ، باید استراحت کنم ، شما بازی کنید. » مادر و پدر کرمولک خیلی نگران بودند ، چون او خیلی تپل شده بود. مادرش مدام به او می گفت : « پسرم ، قند عسلم ، خوبه کمی ورزش کنی ، گاهی وقتا نرمش کنی ، تا کمی لاغر بکنی ، خودت رو راحت بکنی. » اما کرمولک گوشش بدهکار نبود ، هر روز صبح که از خواب پا می شد تا شب که می خواست بخوابد همه اش یک گوشه ای دراز کشیده بود و هله هوله می خورد. کرمولک قصه ما ان قدر خوراکی های مختلف می خورد که دیگر دقت نمی کرد که الان دارد چه می خورد. تا این که یک روز که زیر سایه یک گل نشسته بود ، دید که باغبان مهربان وسط باغچه یک بوته کاشت که از این بوته چند دانه کوچولوی سبز آویزان بود. کرمولک بی توجه به بوته جدید به خواب بعد از ظهرش ادامه داد. روز ها می گذشت و دانه های سبز بوته جدید تبدیل به میوه های دراز و تپل قرمز رنگی شدند ه رنگ زیبای شان باغچه را هم زیبا تر کرده بود. کرمولک هم با دیدن رنگ زیبای این میوه های عجیب دلش ضعف می رفت تا یک گازی به آن ها بزند. او نمی دانست نام این میوه چیست ولی احساس می کرد باید خیلی خوش مزه باشد. از طرفی آن قدر تنبل بود که نمی توانست از بوته بالا برود و از میوه های خوش رنگ و با مزه اش بخورد. بالاخره یک شب کرمولک تصمیم گرفت وقتی قرص ماه کامل شد آرام و یواشکی کنار بوته برود و از آن میوه ها بخورد. شب که شد کرمولک آرام و بی سرو صدا از خانه بیرون رفت تا رسید به بوته. کمی به این طرف و آن طرف نگاه کرد و بعد به سختی از بوته بالا رفت ، تا این که رسید به اولین میوه زیبا. چشم هایش را بست و با خوش حالی دهانش را تا ان جا که می توانست باز کرد و یک گاز بزرگ به آن زد اما ... به محض گاز زدن به آن میوه دهانش سوخت ، انگار آتش گرفته بود ، از شدت سوزش قرمز شد و شروع کرد به جیغ کشیدن. چون در خانه کرمولک باز بود ، پدر و مادرش صدایش را شنیدند و به کمکش رفتند. آن ها دیدند کرمولک یک فلفل قرمز بزرگ را گاز زده و دارد می سوزد ، مادرش برایش آب آورد ، اما کرمولک آن قدر دهانش سوخته بود که اشک چشمانش تمام نمی شد ، پدر و مادرش او را به خانه بردند. مادرش او را دوباره به تختش برد و به او گفت : « تو امشب کار بدی کردی که بی اجازه از خانه بیرون رفتی ، اگر برایت اتفاقی می افتاد من و پدرت خیلی غصه می خوردیم. » کرمولک گفت : « مامان جونم آخه من چند روزی بود میوه های این بوته را می دیدم و خیلی دلم می خواست از ان ها بخورم ، واسه همین دیگه طاقتم تمام شد. » مادر کرمولک گفت : « تو باید سوال می کردی! اگر از من یا پدرت می پرسیدی ما به تو می گفتیم که این بوته ، بوته فلفله و نباید به اون نزدیک بشی ، یادته بهت می گفتم آن قدر شکمو نباش ، کمتر هله هوله بخور و کمی ورزش کن ، اگر به حرفم گوش می دادی به درد سر نمی افتادی ، اما شکمو بودن تو باعث شد به آن قدر اذیت بشی ، ولی حالا اشکالی نداره. به جاش یاد گرفتی از این به بعد هر چیزی رو که نمی دونی ، بپرسی و در مورد کاری که می خوای بکنی خوب فکر کنی. » کرمولک کوچولو اشکها شو پاک کرد و به مادرش گفت : « مامان جونم فول می دم از این به بعد پسر خوبی باشم ف هله هوله کمتر بخورم و هر چیزی هم که نمی دونم از شما بپرسم. قول می دم از فردا ورزش کنم و دیگه شکمو نباشم. » کرمولک از فردای اون روز به قولش عمل کرد و شروع کرد به ورزش کردن ، او دیگر هله هوله نمی خورد. به جایش غذا هایی می خورد که مقوی و سالم بودند. در کنار همه این ها کرمولک لاغر شده بود و حالا که دیگر خیلی تپل نبود ، می توانست با دوستانش بازی کند.

از کودک بپرسید :

- اگر شکمو باشیم ، چه می شود ؟

- به نظر تو هله هوله سالم است ؟

- برای سالم تر غذا خوردن چه نکاتی را باید رعایت کرد ؟

به کودک بگویید :

خوردن غذا های نا سالم و هله هوله به جز این که ممکن است چاقت کند ، می تواند باعث مریضی و دل درد تو هم بشود. تازه تو می توانی با دوستانت بازی هایی مثل قایم موشک و توپ بازی کنی که خیلی بیشتر سر حالت می کند و سالم تر و شاداب تر می شوی.

8- چطور دروغ نگوید

بچه ها گاهی اوقات برای این که ثابت کنند کار اشتباهی انجام نداده اند راستش را نمی گویند. اما واقعاً نمی دانند که دروغ چه عواقبی دارد. این داستان می تواند آن ها را در این مورد اگاه کند.

این داستان بر اساس کتاب « فرانکلین دروغ می گوید » نوشته پالت بورژو است. ام نام شخصیت داستان تغییر کرده و کمی خلاصه شده است.

خرس کوچولو به تنهایی می تواند از رودخانه رد شود. او می تواند دکمه و زیبش را ببندد. حتی می تواند بند کفشش را هم خودش ببندد ، ولی نمی تواند 76 مگس را در یک چشم بر هم زدن بخورد. این مشکل جدید خرس کوچولو بود. او به دروغ به دوستانش گفته بود که می تواند این کار را بکند. ماجرا این گونه شروع شد : میمون با افاده گفت : « من می توانم از بلند ترین درخت بالا بروم. » بعد از یک درخت کاج به راحتی بالا رفت تا به نوک درخت رسید. عقاب با غرور گفت : « من می توانم بدون بال زدن بالای مزرعه توت فرنگی پرواز کنم. » او اوج گرفت و بدون این که بال هایش را بر هم بزند ، روی جنگل و مزرعه توت فرنگی پرواز کرد. سمور آبی گفت : « من هم می توانم یک درخت بزرگ را با دندان هایم قطع کنم. » سمور یک درخت بزرگ پیدا کرد. به سرعت به این طرف و آن طرف درخت رفت و چوب درخت را جوید تا این که درخت قطع شد و به زمین افتاد. بعد آن را برداشت ف به داخل آب برد و گفت : « حالا برای خودم یک سد درست می کنم. » خرس کوچولو نمی توانست از درخت بالا برود. نمی توانست درخت را بجود و نمی توانست پرواز کند. تازه تمام کار هایی را هم که می توانست انجام بدهد از یاد برده بود ولی به دروغ به دوستانش گفت ک « من می توانم در یک شم به هم زدن 76 مگس را بخورم. » خرس کوچولو زبانش را بیرون آورد. شش تا مگس خورد. ولی دیگر مگسی پیدا نکرد. بعد گفت این جا تنها شش مگس بود. ولی من 70 تای دیگر را هم می توانم یک جا بخورم. سمور آبی گفت : « اگر راست می گویی ، نشان بده ! » خرس کوچولو دنبال راه چاره ای گشت. سر شام مادرش پرسید : « چیزی شده ؟ » خرس کوچولو گفت : « من نمی توانم 76 مگس را در یک چشم بر هم زدن بخورم. » پدر گفت : « من هم نمی توانم این کار را بکنم. » مادر گفت : « من هم همین طور. » خرس کوچولو گفت من باید بتوانم. بعد تمام ماجرا را برای پدر و مادرش تعریف کرد. مادر سری تکان داد و پدر گفت : « که این طور ! » مادر گفت : « راستی راستی خیالاتی شده ای . » روز بعد دوست های فرانکلین منتظر او بودند. سمور آبی چیز غیر منتظره ای برای او آورده بود ؛ یک شیشه پر از مگس. خرس کوچولو که شال پشمی دور گردنش پیچیده بود ، با ناله گفت : « منم نمی توانم چیزی بخورم ، گلویم درد می کند. » خرس کوچولو بد جوری گیر افتاده بود. از ناراحتی خواب و خوراک نداشت. دیگر فکرش کار نمی کرد. از این که به دوستانش دروغ گفته بود ، خجالت می کشید. از پدرش پرسید : « می توانم با تمرین کردن 76 مگس را در یک چشم بر هم زدن بخورم ؟ » پدر جواب داد : « بله ! می توانی ولی یاد گرفتن این کار وقت زیادی می خواهد. » خرس کوچولو پیش مادرش رفت و گفت : « از این به بعد با دوستانم بازی نمی کنم. » مادر گفت : « آن وقت خیلی تنها می شوی. » خرس کوچولو فکری کرد و گفت : « پس به آن ها می گویم که دروغ گفته ام. » مادر و پدرش گفتند : « این همان کاری است که باید انجام دهی. بعد می توانی کارهایی را که بلدی به آن ها نشان بدهی. » روز بعد خرس کوچولو پیش دوستانش رفت. آن ها منتظر او بودند. خرس کوچولو از آن ها معذرت خواست و گفت : « من دروغ گفتم. چون نمی توانم 76 مگس را در یک چشم به هم زدن بخورم. » میمون گفت : « ما حدس زده بودیم. » خرس کوچولو گفت : « ولی می توانم 76 مگس را بخورم. » دوستانش سری تکان دادند و آه کشیدند. خرس کوچولو گفت : « راست می گویم. به شما نشان می دهم. » خرس کوچولو دوان دوان به خانه آمد. او تعداد زیادی مگس گرفت. مقداری آرد ، شیر ، تخم مرغ و عسل تهیه کرد. همه ی مواد و مگس ها را با هم مخلوط کرد ، هم زد و یک کیک پخت. کیک مگس آماده شد. خرس کوچولو جلوی چشم دوست هایش تمام کیک مگس را خورد. بعد دهانش را پاک کرد و گفت : « دیدید راست گفتم. » سمور آبی گفت : « خیلی عجیب است ! دیگر چه کاری می توانی انجام دهی ؟ » خرس کوچولو از این که حرفش را به دوستانش ثابت کرده بود ، خوشحال بود. او می خواست با افتخار بگوید که می تواند دو تا کیک مگس را در یک وعده بخورد که ... ناگهان فکری کرد و گفت : « دیگر ، هیچی » بله حتی خرس کوچولو هم از خوردن آن همه کیک مگس خسته شده بود.

از کودک بپرسید :

- خرس کوچولو چرا دروغ گفت ؟

- اگر از اول راست می گفت ، چی می شد ؟

- خرس کوچولو چرا تصمیم گرفت راستش را بگوید ؟

به کودک بگویید :

ما باید به آن چه هستیم افتخار کنیم و همه توانایی و ناتوانی خودمان را بپذیریم. برای همین برای این که آدم دیگری باشیم و بخواهیم چیزی را که نیستیم نشان دهیم ، نباید دروغ بگوییم چون فایده ای ندارد و آخرش هم دروغ مان برملا می شود.

9- چطور زشت حرف نزند

- گاهی بچه ها بدون آن که معنی کلمه های زشت را بدانند آن را به کار می برند و گاهی هم به دنبال جلب توجه دیگران هستند چون می دانند آن ها نسبت به این حرف ها واکنش نشان می دهند. این داستان برای آگاهی آن ها نسبت به کلماتی است که به کار می برند.

- داستان کتاب « حرف زشت » بر اساس مجموعه کتاب های سفید با کمی اختصار است.

یک روز بعد از ظهر خواهر خرسو به خرسک زنگ زد و از او دعوت کرد تا با هم بازی کنند خرسو گفت : « عروسک هایت را هم با خودت بیاور تا بازی کنیم. بعد هم با هم فیلم تماشا می کنیم. » خرسک از مامانشاجازه گرفت و عروسک هایش را در کالسکه بچه گذاشت و با عجله به سمت خاله خرسو راه افتاد. خرسو دم در منتظر او بود. آخرین باری که خرسک به خانه خرسو آمد ، با هم مامان بازی کردند. این دفعه هم دنباله همان بازی را ادامه دادند. بعد از کلی مامان بازی و سر و صدا از مامان خرسو اجازه گرفتند که تا فیلم تماشا کنند. خرسو گفت: « نگاه کن این فیلم را برادرم کرایه کرده. بیا تماشا کنیم. » خرسک گفت : « باشه. » اسم فیلم مشکلات در مدرسه خرس ها بود و برای آدم بزرگ ها ساخته شده بود. فیلم درباره نوجوانان و مدرسه بود. خرسک چیزی از فیلم نفهمید. بچه هایی که در فیلم بازی می کردند ، از دست هم عصبانی و ناراحت می شدند ولی خرسک نمی دانست چرا ! آن ها سر به سر هم می گذاشتند و لباس های همدیگر را مسخره می کردند. آن ها حرف هایی می زدند که خرسک نمی فهمید. وقتی عصبانی یا ناراحت می شدند چیزهایی می گفتند که خرسک تا حالا نشنیده بود.

او فکر کرد این حرف ها چیزی شبیه « مزخرف ! » یا « لعنتی ! » اما به زبان آدم بزرگ هاست. یکی ، دو تای آن ها را با خودش تکرار کرد. به نظرش خیلی جالب بودند. بعد از فیلم خرسک و خرسو کمی دیگر با هم بازی کردند و بعد خرسک به خانه آمد. سر میز شام خرسک فیلم را برای بابا ، خرسه ، مامان و برادر خرسی تعریف کرد و گفت که چطور بچه ها در مدرسه عصبانی یا ناراحت می شدند و سر به سر هم می گذاشتند و لباس های هم دیگر را مسخره می کردند. برادر خرسی گفت : « من این فیلم رو با برادرم خرسو دیدم. از فیلم خوشت آمد ؟ فکر می کنی برای سن تو مناسب است ؟ » به خرسک برخورد و گفت : « نخیر ! خیلی هم خوشم آمد. او دستش را بلند کرد تا نشان دهد که فیلم چقدر برایش جالب بوده که دستش به لیوان خورد و لیوان افتاد و شیر روی میز ریخت. خرسک خواست بگوید « اه » ولی یکی از حرف های توی فیلم یادش افتاد و آن را تکرار کرد. مامان ، بابا خرسه و برادر خرسی ساکت شدند و با دهان باز به خواهر خرسک خیره شدند.

خرسک به فکر فرو رفت. مامان نفس زنان گفت : « چی گفتی ؟ » خرسک من منکنان گفت : « یادم رفت. » زبان بابا بند آمد و دستش با چنگال خشک شد و توی هوا ماند. مامان پرسید : « این را از کجا یاد گرفتی ؟ » خرسک گفت که این ها را در فیلم شنیده است. مامان خرسه گفت : « حرف هایی که توی فیلم شنیدی حرف های بدی هستند ، حرف هایی که هیچ خرسی نباید به زبان بیاورد. زبان ما همیشه باید زبانی دوستانه باشد. آدم های خوب هیچ وقت از این حرف ها نمی زنند و تو هم اگر می خوای آدم خوبی باشی نباید از این حرف ها بزنی. » خرسک موقع خواب از مامان خرسه عذرخواهی کرد و به او گفت که دوست دارد آدم خوبی باشد.

از کودک بپرسید :

- به نظرت خرسک کار خوبی کرد که فیلم برادر خرسو رو تماشا کرد ؟

- چرا نباید حرف بد بزنیم ؟

- تو اگر جای خرسک بودی چه می کردی ؟

به کودک بگویید :

گاهی وقت ها آدم ها حرف های بدی به هم دیگر می زنند که باعث ناراحتی هم می شوند ، اما کلی حرف های خوب هست که آدم ها می توانند به هم بزنند. اگر با بچه هایی که حرف بد می زنند برخورد کردی بهترین کار این است که از آن ها دوری کنی و بگویی که تا وقتی درست صحبت نکنید با شما دوست نمی شوم

10 چطور یادش دهیم غر نزند

- بچه ها گاهی بهانه گیر می شوند ، مخصوصا در روزهای تعطیلی که سرشان با مهد کودک و مدرسه گرم نیست. در خیلی از مواقع آن ها متوجه بهانه گیری شان نمی شوند بنابراین بهترین راه این است که با قصه آن ها را متوجه بهانه گیری شان کنید.

- داستان « عروسک بهانه گیر » نوشته آرتین سعدی پور

مهسا یک عروسک جدید خریده بود که هر وقت دکمه روی شکمش را فشار می داد می گفت : « مامان ... مامان من به به می خوام. » بعد مهسا یک شیشه شیر اسباب بازی بهش می داد. عروسکش شیر می خورد و با لبخند از مهسا تشکر می کرد. مهسا چند روز با خوشحالی با عروسکش بازی می کرد و از خوش اخلاقی عروسکش لذت می برد اما یواش یواش عروسک مهسا بد اخلاق شد. یک روز صبح وقتی مهسا دکمه عروسکش را زد عروسکش حرف نزد و اخم کرد. مهسا دوباره دکمه را زد باز عروسکش حرف نزد. بار سوم که مهسا می خواست دکمه عروسک را بزند عروسکش جیغ زد ! مهسا می خواست شیشه شیر را به او بدهد اما عروسک دلش نمی خواست شیر بخورد. می خواست بهانه بگیرد که این را نمی خواهم و آن را دوست ندارم. مهسا خیلی ناراحت شده بود. عروسک اش را بغل کرد و برد دکتر. آقای دکتر از مهسا پرسید عروسک ات چی شده برای چی آوردی اش دکتر ؟ مهسا گفت خیلی بد اخلاق شده می ترسم مریض شده باشه ! دکتر عروسک مهسا را معاینه کرد و گفت فکر کنم مریضی بهانه گیری را از کسی گرفته. شاید یک نفر در خانه شما خیلی بهانه می گیرد و عروسک شما از او یاد گرفته. مهسا خجالت کشید و هیچی نگفت. بعد دکتر گفت دوای درد عروسک شما این است که دیگر کسی در خانه غر نزند. همه باید خوش اخلاق و مهربان باشند تا عروسک تان دوباره حالش خوب شود و خوش اخلاقی و مهربانی دوباره به او برگردد. مهسا برگشت خانه و سعی کرد خودش عروسک اش را درمان کند. شب که نشست سر سفره شام عروسک اش را هم کنار خودش گذاشت تا عروسک اش کار های مهسا را ببیند و یاد بگیرد. مامان یک بشقاب غذا برای مهسا کشید. مهسا از مامان تشکر کرد و همه غذایش را خورد. بعد با آب و صابون دست و صورت اش را شست و در جمع کردن سفره به مامان کمک کرد. عروسک مهسا هیچی نمی گفت ولی داشت همه کار های خود را از مهسا یاد می گرفت. بعد از چند روز که دیگر مهسا در خانه بداخلاقی و بهانه گیری نمی کرد ، عروسکش دوباره خوش اخلاق و مهربان شد. حالا دوباره می گفت : « مامان ... مامان ... من به به می خوام. » مهسا با خوشحالی شیشه شیرش را می داد. عروسکش همه شیرش را می خورد و خیلی زیبا لبخند می زد و در بغل مهسا آرام آرام به خواب می رفت.

از کودک بپرسید :

- مهسا چرا غذای خوشمزه مامان را نمی خورد ؟

- چی شد که عروسک مهسا هیچی نخورد ؟

- تو اگر جای مهسا بودی چه می کردی ؟

به کودک بگویید :

همه ما گاهی وقت ها خسته می شویم و شاید همه چیز هایی را که دور و برمان است دوست نداشته باشیم اما اگر اعتراضی به چیزی داریم ، باید آن را درست و واضح بیان کنیم ولی اگر مدام به همه چیز اعتراض داشته باشیم هیچ وقت کارهای مان پیش نمی رود و بقیه هم دیگر به خواسته های معقول مان توجه نمی کنند.

11 چطور علت ترس را پیدا کنید

یکی از درگیری های بزرگتر ها با بچه ها این است که از چیز هایی می ترسند. بیشترین مشکل آن ها ترس از تاریکی است که می توان با یک قصه جذاب آن ها را نسبت به ترس شان آگاه کرد.

برداشت آزادی از داستان بهارک از چی می ترسه ؟

نوشته نساء جابر ابن انصاری

یکی بود یکی نبود. در یک بعد از ظهر خنک و زیبای پاییزی ، آرش و خواهد کوچولویش کم کم از دوستان شان خداحافظی کردند و رفتند به سمت خانه. بهارک دست داداش را محکم گرفته بود و دوست داشت خیلی زود به خانه برسد. آرش فهمید که بهارک نگران است. با مهربانی گفت : « چی شده خواهر کوچولو ؟ چرا نگرانی ؟ » بهارک کوچولو که تازه یاد گرفته بود حرف بزند ، با لحنی شیرین گفت : « یعنی انگار از چیزی می ترسی ؟ یا فکر می کنی قراره چیزی بشه ؟ » بهارک کمی فکر کرد.

بعد شانه هایش را بالا انداخت و دست آرش را محکم تر گرفت و گفت : « آخه همه جا داره تاریک می شه. من از شب می ترسم. نکنه راه خونمون رو گم کنیم ... » آرش گفت : « نگران نباش ، من راه خانه رو خوب بلدم. » بعد بهارک را بغل کرد و به راهش ادامه داد. آرش و بهارک رسیدند خانه.

دیگر غروب شده بود و مادر میز شام را چیده بود. بعد از شام آرش و بهارک مثل همیشه به اتاق شان رفتند تا بخوابند. وقتی روی تخت های شان دراز کشیدند ، آرش دید خواهرش هنوز نگران است. برای همین کنارش نشست ، ملافه بهارک را رویش کشید و به او گفت : « هنوز که داری فکر می کنی. نمی خوای بگی چی شده ؟ » بهارک با ناراحتی شانه هایش را بالا انداخت و گفت : « هیچی نیست. شبت بخیر. » این را گفت و ملافه ای را روی سرش کشید. آرش هم بلند شد و رفت سر جایش خوابید. اما کمی که از شب گذشته بود با صدای بهارک از خواب بیدار شد. بهارک ملافه اش را دستش گرفته بود و بالای سر آرش ایستاده بود. با صدای آرم گفت : « داداشی ، من می تونم پیش تو بخوابم ؟ آخه ... آخه. ... خیلی می ترسم. » آرش تعجب کرد. چشم هایش را مالید و گفت : « باشه ، بیا. ولی آخه از چی می ترسی ؟ » بهارک کنار آرش خوابید و همین طور که خودش را زیر ملافه پنهان می کرد ، گفت : « آخه شب ها از همه جا صدا میاد. بعد یه چیزی می خوره به در اتاقمون. وقتی هوا تاریک می شه همه چی تکون می خوره. من از همین ها می ترسم. » آرش خندید و گفت : « من هم وقتی کوچولو بودم مثل تو شب ها از سر و صدا می ترسیدم. اما یک شب مامان و بابا به من گفتند که شب ها چرا ما بچه ها از سر و صدا می ترسیم. حالا بلند شو تا آروم و بی سر و صدا از اتاق بریم بیرون. می خوام تو خونه یه چیزی بهت نشون بدم. » آرش دست بهارک را گرفت و با هم آرام از اتاق شان بیرون رفتند. همین طور که در خانه راه می رفتند آرش به بهارک گفت : « شب ها یه صداهایی می شنوی که شاید توی روز نشه اون ها رو شنید. چون روز همه بیدارند و یک عالمه صداهای بلند تر وجود داره که برامون آشناست ، اما شب ها که همه چیز این قدر ساکته وقتی باد از لای پنجره میاد تو ، در و پنجره اتاق تکان می خورن و صدا می دن. بعضی وقت ها هم صدای تیک تاک ساعت روی دیوار رو می شنویم. حتی صدای یخچال هم شب ها به نظرمون ترسناک میاد. » بهارک و آرش در تمام خانه چرخید و آرش به بهارک نشان داد که هیچ چیز ترسناکی در خانه نیست. بعد برگشتند به اتاق شان و از پنجره به بیرون نگاه کردند. بهارک نفس عمیقی کشید و چون خیالش راحت شده بود ، با خوشحالی رو کرد به آرش و گفت : « تو خیلی داداش خوبی هستی. با این چیزهایی که گفتی من فهمیدم که شب اصلا ترس نداره و دیگه از هیچی نمی ترسم. » آن شب بهارک خیلی سریع خوابش برد. آرش از اینکه توانسته بود به خواهر کوچولویش کمک کند ، خیلی خوشحال بود. او هم چشم هایش را بست و آرام خوابید.

از کودک بپرسید :

- بهارک چرا می ترسید ؟

- فکر می کنی تاریکی ترس دارد ؟

- تو هم از چیزی می ترسی ؟

به کودک بگویید :

همه ما ممکن است از چیز هایی بترسیم اما اگر تو هم از چیزی می ترسی بهتر است آن را به مامان و بابا بگویی ، آن ها حتما راه حلی برای ترس تو پیدا می کنند. یادت باشد پدر و مادر همیشه با تو هستند و با وجود آن ها دلیلی برای ترسیدن نداری.

12 چطور فرزند تان را از خجالت دور کنید

گاهی وقت ها بچه ها از برقراری ارتباط کناره گیری می کنند و نمی توانند در دوستیابی موفق باشند. اگر کودک تان خجالتی است این داستان می تواند در آگاهی او و کمک به رفع این رفتار کمک کند.

داستان « من دیگ خجالت نمی کشم »

احسان کوچولو بعضی روز ها با مامانش می رفت پارک اما وقتی می رسیدند آن جا از کنار مامانش تکان نمی خورد و نمی رفت با بچه ها بازی کند. هر قدر هم که مامانش به او می گفت پسرم برو با بچه ها بازی کن، فایده ای نداشت. احساس کوچولو روی یکی از دست هایش یک لک قهوه ای بزرگ بود ، او همیشه فکر می کرد که اگر بقیه بچه ها دستش را ببینند مسخره اش می کنند به خاطر همین همیشه خجالت می کشید و دوست نداشت که با همسن و سال های خودش بازی کند.

یک روز احسان به مامانش گفت : « من دیگ پارک نمیام. » مامان احسان گفت : « چرا پسرم ؟ » احسان گفت : « من خجالت می کشم با بچه ها بازی کنم آخه اگه برم پیششون اون ها من رو به خاطر لکی که روی رستم هست مسخره می کنند. » مامان احسان گفت : « تو از کجا میدونی که بچه ها مسخره ات می کنن ؟ مگه تا حالا با بچه ها بازی ؟ » احسان جواب داد : « نه. » مامان احسان کوچولو او را بغل کرد و گفت : « حالا فردا که رفتیم پارک با هم می رویم پیش بچه ها تا ببینی اون ها تو رو مسخره نمی کنن و دوست دارن که باهات بازی کنن. » روز بعد وقتی احسان و مامانش رسیدن به پارک با هم رفتن پیش بچه ها. مامان احسان به بچه هایی که داشتند با هم بازی می کردند ، سلام کرد و گفت : « بچه ها این آقا احسان پسر منه و اومده که با شما بازی کنه. یکی از بچه ها که از بقیه بزرگ تر بود جلو آمد و رو به احسان کوچولو گفت : « سلام اسم من نیماست ، هر روز تورو می دیدم که با مامانت میای پارک اما هیچ وقت ندیدم که بیای با ما بازی کنی حالا اگه دوست داری بیا تا با بقه بچه ها آشنا بشی. » احسان کوچولو به مامانش نگاهی کرد و رفت. بعد از مدتی مامان احسان رفت دنبالش تا با هم برگردند خانه. وقت احسان کوچولو را دید با خوشحالی دوید سمت او و گفت : « مامان من با بچه ها بازی کردم و خیلی خوش گذشت. تازه هیچ کس هم من رو مسخره نکرد. » مامان احسان لبخندی زد و گفت : « دیدی پسرم تو هم می تونی با بچه ها بازی کنی و هیچ کس مسخره ات نمی کند. همه بچه ها با هم فرق هایی دارند اما این باعث نمی شود که نتوانند با هم باشند و با هم دیگه بازی کنند. » از آن روز به بعد احسان کوچولو دوست های تازه ای پیدا کرده بود که در کنار آن ها به او خوش می گذشت و در کنار هم خوشحال بودند.

از کودک بپرسید :

- احسان چرا با بچه ها بازی نمی کنی ؟

- اگر تو به جای احسان بودی ، چه می کردی ؟

- اگر آدم دوست نداشته باشد چه می شود ؟

به کودک بگویید :

هر وقت احساس کردی که نمی توانی با همسن و سال هایت دوست شوی و از اینکه با آن ها حرف بزنی خجالت می کشی ، به من بگو. این طوری می توانیم با هم یک فکری برای این مشکل پیدا کنیم. من خودم کلی از این خاطره ها دارم که می توانم برایت تعریف شان کنم.

13 چطور یادش دهید تکالیفش را انجام دهد

تعطیلات عید ممکن است بچه ها را از انجام تکالیف دور کند و آن ها بازی را به انجام پیک شادی و تکالیفی که مدرسه برای شان تعیین کرده ، ترجیح دهند.

داستان « تکالیف پاتریک » از سایت تبیان

پاتریک هیچ وقت تکالیف اش را انجام نمی داد. او می گفت این کار خسته کننده است. او همیشه بسکتبال بازی می کرد. معلم اش به او می گفت ، با انجام ندادن تکالیف چیزی یاد نمی گیری. البته حق با معلم اش بود. اما او چه کار می توانست بکند ، او از این کار متنفر بود. گربه او با یک عروسک بازی می کرد. گربه عروسک را با دستش محکم گرفته بود که در نرود.

عجیب بود آن یک عروسک نبود او یک مرد کوچک بود که لباس پشمی قدیمی به تن داشت و یک کلاه بند شبیه جادوگرها سرش بود. او فریاد کشید ، « ای پسر به من کمک کن من می توانم آرزویت را برآورده کنم. بهت قول می دهم. » پاتریکس نمی توانست باور کند. این تنها راه حل برای مشکلاتش بود ، بنابراین گفت : « تو باید تا پایان این دوره تحصیلی که فقط 35 روز مانده است تکالیف مرا انجام دهی اگر تو تکالیف مرا خوب انجام بدهی ، من با نمره خوب قبول می شوم. » چهره مرد کوچولو در هم شد. او با ناراحتی پایش را تکان داد و گفت : « من راضی نیستم اما این کار را انجام می دهم. » آدم کوتوله تکالیف پاتریک را انجام داد ، اما یک مشکل کوچولو وجود داشت ؛

آدم کوتوله نمی دانست که باید چه کار کند و نیاز به کمک داشت. او می گفت : « کمکم کن ، کمکم کن. » پاتریک هم مجبور بود از هر راهی که می شد به او کمک کند. وقتی آدم کوتوله تکالیف پاتریک را انجام می داد یکدفعه صدایش را بالا می برد و می گفت : « من این کلمه را بلد نیستم. یک لغت نامه بده ، نه بهتر است خودت آن را پیدا کنی و برایم بگویی. » وقتی نوبت ریاضی بود وضع بدتر بود. آدم کوتوله می گفت : « جدول زمانی چیه ؟ من که تقسیم ، ضرب و کسر بلد نیستم ، بهتر است کنار من بنشینی و به من یاد بدهی. » وقتی نوبت به تاریخ رسید ، آدم کوتوله هیچی درباره تاریخ آدم ها نمی دانست و به پسرک می گفت : « به کتابخانه برو من به کتاب های بیشتری احتیاج دارم و تازه باید به من کمک کنی تا آنها را بخوانم. » خلاصه آدم کوتوله هر روز ایراد می گرفت و نق می زد و پاتریک مجبور بود که بیشتر و بیشتر کار کند و شب ها تا دیر وقت بیدار می ماند و صبح ها در حالی که به مدرسه می رفت که از خستگی چشم هایش پف کرده بود. بالاخره روز آخر مدرسه فرا رسید و آدم کوتوله آزاد بود که برود. او آرام و بی صدا از در پشتی ساختمان بیرون رفت. پاتریکس نمره های خوبی گرفته بود. همکلاس هایش متعجب بودند. معلمش در حالی که لبخند می زد از او تعریف می کرد و خانواده اش چه ؟ آن ها خیلی متعجب بودند ، نمی دانستند برای پاتریک چه اتفاقی افتاده است. او دیگر یک بچه نمونه بود. اتاقش تمیز بود ، کارهایش را انجام می داد ، خیلی بشاش بود و هیچ بی ادبی ای نمی کرد.

از کودک بپرسید :

- به نظرت این آدم کوتوله بود که تکالیف پاتریک را انجام می داد ؟

- به نظرت پاتریک چطوری شاگرد نمونه شد ؟

- اشتباه پاتریک کجا بود ؟

به کودک بگویید :

درست است که گاهی اوقات ما بازی را به انجام تکالیف مان ترجیح می دهیم اما باید بدانی که تو با تمرین هایی که انجام می دهی توانمندی هایی پیدا می کنی که بعد ها به تو کمک می کنند از آن ها برای حل مشکلات استفاده کنی.

پسندها (3)

نظرات (1)

🥀نوزیتا🥀🥀نوزیتا🥀
14 بهمن 96 9:18
سلام استاد خسته نباشید  مطالب های خوبی بودند استفاده کردیم ممنون از زحمات شما بزرگوار