داستان واقعی از زندگی فائزه ... چهرای درهم کشیده و افسرده داشت ،از چهره اش پیدا بود که از موضوعی رنج می برد . لب به سخن باز کرد و مشکل کهنه ای که بردلش سنگینی می کرد را بیان کرد ده سال بود که ازدواج کرده بودند اما همان سالهای اولیه ی زندگی متوجه میشوند که فرزند دارشدن برای آنها ممکن نیست از آنجایی که سیما با همسرش دخترعمو وپسر عموبودند و جدایی آنها غیر ممکن بود تصمیم گرفتند حتی بدون داشتن فرزند به زندگی ادامه دهند برادر که نداشتن فرزند را نوعی چالش زندگی برادرش میبیند حاضر میشود فائزه را به آنها بسپارد تا آنان نیز بتوانند از داشتن نعمت فرزند بهره مند شوند و مهر و محبتشان را به فرزند خود ابراز کنند فائزه که کوچک بود به...