زهرازهرا19 سالگیت مبارک

پرسمان كودك

امام مهربانی ها ومهربانی های امام با کودکان

1391/3/13 12:21
نویسنده : مشاورروحانی
7,245 بازدید
اشتراک گذاری

امام مهربانی ها ومهربانی های امام با کودکان،به صورت داستانهایی شیوا وجذاب از زندگی ایشان

" کودکان به ملکوت نزدیکترند."

                                                              ( امام خمینی (ره)

بخشی از سیره وشیوه رفتاری امام با کودکان به حضور شما تقدیم می گردد

1-    احترام به کودکان

علی بر دوش امام

بارها شده بود که من وارد اتاق می شدم و امام مرا نمی دیدند.می دیدم که امام به زانو روی زمین نشسته اند و پسرم علی روی دوش شان سوار است. خیلی دلم می خواست از آن صحنه ها فیلم یا عکس بگیرم، اما می دانستم که امام نمی گذارند. صمیمیت و صداقت امام با بچه ها و مادرم خیلی عجیب بود.( حاج سید احمد آقا خمینی)

2-    احترام به والدین در سیره امام خمینی

یادم است که پسر کوچکم وقتی با تندی جوابم را داد، آقا جدا از رفتار او با من ناراحت می شد . بعدا او را جداگانه می خواستند و می گفتند: تو رفتارت با مادرت خیلی بد بود . به من می گفتند: نباید رفتارش این گونه باشد . یعنی از کنار این قبیل مسائل به ظاهر ساده هم راحت رد نمی شدند»( دکتر فاطمه طباطبائی)

3-    همبازى شدن با کودکان

گاهى بچه ها به امام مى گفتند بیایید با هم بازى کنیم و امام ابتدا یک مقدارى با آنها بازى مى کردند و بعد بچه ها خودشان سرگرم مى شدند.یادم است که على (نوه امام) توپى داشت که با آن با امام توپ بازى مى کرد. على توپ را با پایش به طرف امام پرت مى کرد و امام هم توپ را با پا بر مى گرداندند. در این مواقع روحیه امام خیلى تازه مى شد.» (دکتر فاطمه طباطبائى)

4-    بلند شدند و شعار دادند

یک روز که همه دور هم در اتاق جمع بودیم. علی گفت: «من می شوم امام، مادر هم سخنرانی کند، آقا هم بشوند مردم» . علی از من خواست که سخنرانی کنم. من کمی صحبت کردم و بعد به آقا اشاره کردم که شعار بده. آقا هم همان طور که نشسته بودند، شعار دادند. علی گفت : «نه، نه، باید بلند بشی. مردم که نشسته شعار نمی دهند» . بعد آقا بلند شدند و شعار دادند.

 

 

5-    عصای امام

امام در همه چیز سفت و محکم بودند، اما به خانواده که می رسیدند نرم بودند. بارها می شد عصای ایشان را می بردم و با آن بازی می کردم. بعد مادرم با اعتراض می گفت ایشان خسته اند . امام می فرمودند: «نه، بگذار بازی کند. بچه اگر بازی نکند مریض است. بچه باید شیطونی کند» . (پا به پای آفتاب ج 1 ص 231.نوه امام)

6-     زدند روی دست من

وقتی که بچه بودم نانم را داخل کاسه ماست زدم و خوردم. همینکه می خواستم بزنم توی ماست انگشتم به ماست خورد. آقا زدند روی دست من. خیلی کوچک بودم، 6 5 سالم بود؛ یعنی آقا متوجه شدند که من ناراحت شدم و دستم را کشیدم کنار، دست مرا گذاشتند توی دهانشان و گفتند : «من از دست تو بدم نمی آید، اما باید سر سفره ای که جمع نشسته اند دقت داشته باشیم که قاشق هست برای ماست» . یعنی در نظافت خیلی رعایت می کنند، در عین سادگی. (زهرا مصطفوی)

7-    درست را خوب میخوانی؟

یک روز که وارد اتاق امام شدم به من فرمودند: «درست را خوب می خوانی؟» گفتم: «بله» گفتند : «خوب کاری می کنی، چون اگر می خواهی وقتی بزرگ شدی کار خوب و زندگی خوبی داشته باشی باید درست را خوب بخوانی. همینطور اگر می خواهی در جهان آخرت خوب زندگی کنی باید درس بخوانی و چیزهایی را که یاد نگرفته ای یاد بگیری و به آنها عمل کنی» . (سید عماد الدین طبا طبایی)

8-    خیلی با بچه ها مهربان بودند

امام خميني داشت كتاب مي خواند كه علي كوچولو به اتاقش آمد. امام كتابش را بست و با مهرباني علي كوچولو را در آغوش گرفت. علي روي زانوهاي پدربزرگش نشست. نگاهي به او كرد و پرسيد: «آقا جان! ساعتت را به من مي دهي؟» آقا جان پاسخ داد: «بابا جان! نمي شود، زنجيرش به چشمت مي خورد و چشمت اذيت مي شود، آخر چشم تو مثل گل ظريف است.» علي كوچولو فكري كرد و گفت: «پس عينك را به من بدهيد. »
پدربزرگ خيلي جدي پاسخ داد: «نه! دسته اش را مي شكني و آن وقت ديگر من عينك ندارم. بچه كه نبايد به اين چيزها دست بزند.» علي از روي پاهاي امام پايين آمد و از اتاق بيرون رفت.
چند دقيقه بعد، علي كوچولو دوباره به اتاق پدربزرگ آمد و گفت: «آقا جان! بيا بازي كنيم. تو بشو بچه و من هم بشوم آقا جان!» امام قبول كرد. علي لبخندي زد و گفت: «پس از اين جا بلند شويد. بچه كه جاي آقا نمي نشيند.» امام با مهرباني بلند شد. علي كوچولو با شيطنت گفت: «عينك و ساعت را هم به من بدهيد، آخر بچه كه به اين چيزها دست نمي زند.»
پدربزرگ خنديد. دستي بر سر علي كوچولو كشيد، او را بوسيد و گفت: «بيا اين ها را بگير كه تو بردي.» علي كوچولو ساعت و عينك را با شادماني گرفت

9-    من میشوم دکتر

یک روز علی کوچولو پیش امام آمد و گفت : من دکتر می شوم و تو آقا بشو ، امام گفتند : خیلی خوب . دیدم که آقا آستین دستشان را بالا زده اند و علی با دستگاه فشار خونی که در اتاق امام بود فشار خون امام را گرفتند و جالب این بود که شنیده بود مثلاً دوازده خوب است . می گفتیم فشار خون آقا چند است ؟ می گفت : ان شاءالله دوازده است.

10- نامه ای سرشار از محبت

اندکی پس از پیروزی انقلاب اسلامی به رهبری امام خمینی، دانش آموزان سرخ پوست مدرسه  مرکزی «اسپرینگ دال» در ایالت آرکانزاس آمریکا، نامه ای به حضور امام خمینی می نویسند و با ارسال یک جفت جوراب به عنوان هدیه از طرف دانش آموزان مدرسه، از امام می خواهند که یک شی خود را هر چند یک جوراب کهنه باشد به عنوان یادبود برای آنان ارسال دارد.

امام نامه ای پدرانه برای آنان می نویسد :

« بسم الله الرحمن الرحیم. فرزندان عزیز خوب دبیرستان اسپرینگ دال ایالت ارکانزاس آمریکا نامه محبت آمیز و هدیه ارزشمند شما عزیزان را دریافت نمودم.

من می دانم که سرخ پوستان و سیاه پوستان در فشار و زحمت هستند. در تعلیمات اسلام فرق بین سفید و سرخ و سیاه نیست؛ آنچه انسانها را از یکدیگر امتیاز می دهد، تقوی و اخلاق نیکو اعمال نیک است.

از خداوند بزرگ می خواهم شما فرزندان عزیز را موفق کند و به راه راست هدایت فرماید.

یک جزوه از کلمات نصیحت آموز پیمبر بزرگ اسلام را که برای کودکان ایران هدیه داده اند، برای شما عزیزان می فرستم و به شما دعای خیر می کنم.

امید است در ارزشهای انسانی موفق باشید. روح الله الموسوی الخمینی»

 

11- چرا بچه ها را نیاوردی؟

محبت و مهربانی خاصی نسبت به بچه ها داشتند. هرگاه خدمت شان می رسیدیم، اول حال بچه ها را می پرسیدند و سؤال می فرمودند: «چرا بچه ها را نیاوردی؟» و اگر می گفتم: برای اینکه شما را اذیت می کنند، می فرمودند: «اینکه تو آنها را نیاوردی، من اذیت می شوم». بچه ها هم در خدمت ایشان که بودند، آزادی کامل داشتند که هر کاری می خواهند انجام دهند. فقط امام توصیه می فرمودند که آنچه خطر دارد، از دسترس بچه دور نگه دارید.( خانم فرشته اعرابی)

12- بیست دقیقه با هم بازی می کردیم

درس امام در ساعت یازده و نیم تمام می شد، ایشان در این هنگام بیست دقیقه با ما(که کودک بودیم)بازی می کرد، سپس ده دقیقه به ظهر، برای انجام مقدمات نماز حاضر می شد ، باوسایلی مانند گِل، تیله درست می کردیم، بعد می چیدیم و می گفتیم هرکس به این تیله ها بزند برنده است، بازی بیست دقیقه ما این گونه ساده بود... (زهرا مصطفوی(دختر امام))

13-   با بچه ها رو راست باشيد

امام به دختر من که از شيطنت بچه خود گله مي کرد ،مي گفتند:من حاضرم ثوابي را که تو از تحمل شيطنت حسين مي بري با ثواب تمام عبادات خودم عوض کنم.عقيده داشتند که بچه بايد آزاد باشد تا وقتي که بزرگ مي شود آن وقت بايد برايش حدي تعيين کنند.در مورد تربيت کودکان مي فرمودند:با بچه ها رو راست باشيد تا آنها هم رو راست باشند.الگوي بچه پدر و مادر هستند.اگر با بچه درست رفتار کنيد بچه ها درست بار مي آيند.هر حرفي را که به بچه ها زديد به آن عمل کنيد.( فريده مصطفوي)

14- من بچه ها را دوست دارم

اگر ما یکی ، دو روز به خانه آقا نمی رفتیم، وقتی می آمدیم، می گفتند: «کجا بودید شما؟ اصلا مرا مى شناسید؟ یعنی این طور مراقب اوضاع بودند.

من بچه خودم ، فاطمه را، بعضی اوقات می بردم. یک روز وارد شدم دیدم آقا تو حیاط قدم می زنند.تا سلام کردم گفتند: «بچه ات کو؟» گفتم: «نیاورده ام، اذیت مى کند.» به حدی ایشان ناراحت شدند که گفتند: «اگر این دفعه بدون فاطمه می خواهی بیایی، خودت هم نباید بیایى » .اینقدر روحشان ظریف بود. می گفتم: «آقا، شما چرا این قدر بچه ها را دوست دارید؟ چون بچه های ما هستند دوستشان دارید؟» مى گفتند: «نه، من به حسینیه که می روم، اگر بچه باشد حواسم می رود دنبال بچه ها. بعضی وقتها که صحبت می کنم، وقتی می بینم بچه ای گریه می کند یا بچه ای دست تکان می دهد یا اشاره به من می کند، حواسم می رود به بچه ها. (زهرا اشراقی)

15- آقا رفته پیش خدا

. روزی در اواخر عمرشان پرسیدند که علی کجاست؟ به ایشان گفتم علی هم سراغ شما را می گیردومیگوید میخواهم با آقا بازی کنم ودوست ندارم آقا خوابیده باشد.ولی من به او گفتم صبر کن انشاالله تا چند روز دیگر می آیند ومثل همیشه بازی می کنید.

امام فرمودند:((چند روز دیگر بیشتر نمانده به او وعده نده ))

آن شب علی خواب بود. از صدای شیون وگریه از خواب پریدوگفت چیه ؟

من گفتم : هیچی علی جان! دسته آمده است.

علی بلند شد گفت: خوب پاشو پاشو بریم پیش آقا .

گفتم :نه ،آقا خواب اند.

بعد بغلش کردم.نمی دانم چه حالی به او دست دادکه یکباره گفت :بیا برویم آسمان ،برویم توی آسمان.

گفتم چرا علی؟!

گفت: آخر آقا رفته اند توی آسمان ،گفت:پس چرا آقا حرف نمی زند؟من می خواهم بروم پیش آقا وبا آقابازی کنم .

گفتم آقا رفته پیش خدا .

گفت من هم میخواهم بروم پیش خدا . برویم پیش خدا تا آقا را ببینم . (پا به پای آفتاب ج 1 ص 303.فاطمه طباطبایی)

منابع:

.کتاب : پدر مهربان – فاطمه طباطبایی

برداشتهایی از سیره امام خمینی ره، ج 1، رجایی، غلامعلی

مهدی سیرت. خاطراتی از زندگی امام خمینی.سیدمحمد کاظم سجادی.

زندگی به سبک روح الله .علی اکبر سبزیان

تهیه وتدوین :علی اکبرروحانی مقدم

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

نی نی های حاجی
14 خرداد 91 16:34
امیدوارم فرزندان ما قدر امام مهربانی ها و شاگرد خلف ایشان را بدانند