زهرازهرا19 سالگیت مبارک

پرسمان كودك

مدرسه دوران انقلاب

این داستان : درود برخمینی   همه بچه ها  در صف های مرتب پشت سر هم توی حیاط ایستاده بودند. ناظم پشت بلندگو ایستاده بود و حرف می زد. بچه ها امروز آقای فرماندار به مدرسه  ما تشریف اورده اند. از این حرف خنده ام گرفت،اما لبخندم را نشان ندادم اگرناظم می دید حتما تنبیهم میکرد که چرابه او خندیده ام. آخر فرماندار را چه به مدرسه ما؟ فریادهایی ازبیرون مدرسه به گوش میرسید که لحظه به لحظه نزدیک تر می شد. صداهاکه نزدیک تر شد باعث میشدصدای آقای ناظم شنیده نشود. مرگ بر شاه صدای تظاهر کنندگان بود که فریاد میزدند حالا صداها واضحتر شده بود ،شعار راهم عوض کرده بودند.درود برخمینی فرماندار که کنار نا...
16 خرداد 1394

دلنوشته های کودکی به حضرت ابالفضل ع

...دوست داشتم کربلا می بودم و برای جشن تولدتان  آن 5 هزار تومانی عیدی امسال را که پدر بزرگم به من داده برای تولدتان در داخل ضریحتان می انداختم...     آقا سلام بجای رقیه روز ولادت تان را تبریک میگویم من که نبودم آنجا ولی مطمئن هستم که خیلی دیدنی بوده چهره پدرتان امیر مومنان  آنگاه که شما متولد شده بودید خوش به حال کسانی که آنجا بودند دوست داشتم کربلا می بودم و برای جشن تولدتان  آن 5 هزار تومانی عیدی امسال را که پدر بزرگم به من داده برای تولدتان در داخل ضریحتان می انداختم  و زیارت عاشورا میخواندم  تا شما را خوشحال کنم و بگویم که من هم برای تولدتان خوشحالم ....
2 خرداد 1394

شعر معرفی خدا به کودکان

من خدا را دیدم امروز توی بارانی که بارید......   من خدا را دیدم امروز توی بارانی که بارید روی گلبرگ گلی که شادمانی کرد و خندید من خدا را بو کشیدم توی عطر پاک یک گل من شنیدم نام او را در صدای شاد بلبل من خدا را می نویسم توی قلبم شاد و خندان او همیشه پیش ما هست توی ابر و باد و باران (سرکار خانم خیبری) ...
27 ارديبهشت 1394

داستان:بهترین جای دنیا

بهترین جای دنیا همه ی گل ها و سبدهای گلخانه یک آرزوی بزرگ داشتند . دلشان می خواست برای رفتن به یک جای خوب آماده و چیده شوند امروز نوبت سبد دایره ای بود . بهترین جای دنیا همه ی گل ها و سبدهای گلخانه یک آرزوی بزرگ داشتند . دلشان می خواست برای رفتن به یک جای خوب آماده و چیده شوند امروز نوبت سبد دایره ای بود . گل ها خوشحال بودند . گل رز گفت : فکر می کنید ما را کجا ببرند ، خدا کند ما را روی ماشین عروس بگذارند . گل رز گفت : شاید هم به یک مهمانی یا جشن تولد برویم . سبد گفت : ساکت  ، حواستان باشد درست و مرتب بایستید . گل صورتی گفت : شاید هم تاج گلی شویم بر سر مزاری به هرحال همه  ی این ها خوب است . سبد گفت :...
21 ارديبهشت 1394

داستان:مثل چشمه

داستان: مثل چشمه ....   مثل چشمه بطری آب توی کیف بود . گاهی توی کیف مدرسه ، گاهی توی ساک ورزشی و بعضی وقت ها هم در کیف مامان . هر روز بطری از شیر آب یا یخچال پر می شد تا تشنگی یک نفر را برطرف کند . ولی بطری دلش می خواست مثل اولین بار که از آب خنک چشمه پر شد از یک جای خوب و خاطره انگیز پر شود . مثل هر روز رفت و توی یخچال قرار گرفت تا خنک شود که خوابش برد . با صدای شرشر آب از خواب بیدار شود . نگاهی به اطراف کرد . همه جا روشن و زیبا بود . قطره های آب را می دید که با خوشحالی نبال هم می دویدند . ناگهان بطری خنک شد . توی دلش پر از قطره های شاد و بازیگوش آب شد . بطری از قطره ها پرسید : این جا کجاست ؟ چرا ش...
31 فروردين 1394